ششم آبان یکهــــــــــزار و سیصد و نود و دو که همان یازدهم نوامبر فرنگی هاست.
امروز، یک هفته ای استراحت کسل کننده بعد از حدود یک ماهی رزمایش حضرت قمر بنی هاشم (ع).
خدمت هم به گذار است و می گذرد و به باروت لحظه، لحظۀ این زندگی میسوزد و میگذرد.
دورۀ آموزشی به خوشی و تهران گردی گذشت.
دوره خدمت به لطف سهمیه! اصفهان افتادم تا رزمایش نرفته از این دنیا نرم.
و امروز دلهرۀ تعدیل نیرو، که پادگان به میزان فلّه افسر گرفته و خب پُر شده و رزمایش هم که گذشته و نیروی اضافه، امروز اضافه هست و تعدیل و به هیچ گرفتن نیرو.
و از اصفهان نگفتن که یک/دهم تصورم نبود، که صد رحمت به تهران!
البته شهر تمیزی هست.
کار کم کم به جایی میرسه که به قول سید موسوی باید گفت:
... جنگ یک مشت مست و دیوانه
نه دِلت می برد مرا نه صِدات، خسته ام آه، از تمام جهات
... من زیر کتابها مدفون
...
هر چه در شهر اتفاق افتاد، رفت دنیا به باد یا با باد
باز در تو ادامه خواهم داد، از تو ای شعر، واقعا ممنون.