اتفاق جالبی بود
امروز که به میدان مجاهدین رفتهبودم تا برای ثبت یک اتفاق تاریخی چند روزنامه بخرم! تنها دو روزنامه تمام شده بود
کیهان و وطن امروز.
دو منتقد اصلی توافق هستهای.
من هنوز هم به عدم خوشبینی رهبری فکر میکنم و این روزهای مهم سه ماهه.
اتفاق جالبی بود
امروز که به میدان مجاهدین رفتهبودم تا برای ثبت یک اتفاق تاریخی چند روزنامه بخرم! تنها دو روزنامه تمام شده بود
کیهان و وطن امروز.
دو منتقد اصلی توافق هستهای.
من هنوز هم به عدم خوشبینی رهبری فکر میکنم و این روزهای مهم سه ماهه.
بارها آرزو داشتم که در روزهای حسّاس تاریخ، به ویژه تاریخ کشورم میبودم. تا ببینم و تجربه کنم آن لحظهی تاریخی سرنوشتساز را.
همیشه گمان میکردم که باید همه چیز در آن لحظهها جور دیگری باشد.
دهم خرداد 1226 شمسی یکی از همین روزهاست که شاید رنگ آسمان و شوق لحظههایش شبیه این ساعتهای ما باشد.
هنوز هیچ چیز از نتیجهی مذاکرات به صورت قطعی معلوم نیست، چه این که هنوز تا نگارش و امضای متن نهایی توافق حدود سه ماه مانده، و هنوز بسیارند که نمیخواند که آن روز اینگونه رقم بخورد.
امّا باز هم امشب طعم خوبی داشت،
طعم روزهای به یاد ماندنی. طعم شیرین همّت فرزندان این مرز و بوم و طعم سیاستهای درست حکومتی.
امشب به یاد ما خواهد ماند که سیاست، که گاه وسیلهی بازی بچگان است؛ امشب انگار نقش بازی بزرگانی بود که میدانند آنچه را که میخواند.
به این امید که سه ماه دیگر، یازدهمین روز از اولین فصل گرم تابستان. هنوز هم درایت و سیاست مرکز اجماع بزرگان ما باشد.
دقّت کردید که امشب چه سخنها نزدیک به هم بود و همه لب به تحسین و تقدیر گشودند؟
امسال سال، سال همدلیست.
در پس، پای در جا پای عاقلان باید گذاشت، با همدلی.
به این امید، که همه؛ فرزندان ایران، همدل باشیم.
سال نو شد.
و من در کهنگی ای دیرین غرقه
در دل روزگار خدمت، فکر میکردم این تحویل سال، نوترین تغییر زمان و شادترین لحظه ها باید باشد امّا، با دیدۀ کور پِیِ یار نتوان گشت.
نوروزتان پیروز؛
برای امسالمان چه می خواهیم؟
جز رسیدن به یار؟ جز رسیدن یار؟
وقتی تـو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها ...
هر روز بی تو
روز مـبـاداسـت.
"قیصر امین پور"
ولنتاین روز عشّاق است،
در این زندگی چیزهای زیادی بوده که باید میآموختم، شاید از تجربه؛ امّا دریغ، از شیخ و پیر شعرا و عرفا، که دست دل و عقلمان گیرند و صد افسوس که به قول معروف، چشم که نیست، استخوان هم که جایی نمی بیند. نه عشق دانستم چیست و نه عاشق دیده ام (البته جز در جمعیت امام علی (ع) اگر به خطا ندیده باشم.) اما هنوز هم بر این باورم که زیباست اگر بر خواهشها بنا ننهیمش. عشق باید کشش باشد و حسش شبیه لحظۀ دیدن ماه شب چهارده.
ولنتاین روز عشاق است، عشقی که در قالب گل و شکلات مینشیند، عشقی که در انحصار جوانان است و حتّی، عشقی که هر ساله عوض میشود! عشق، که ساده علی شریعتی بر آن خراش می کشد و کمتر از "دوست داشتنش" میخواند، عشقی که ما با آن بازی میکنیم، تنهاییمان را پر میکنیم، حساب و کتاب میکنیم و آیندهای میسازیم!!! و چه حیف اگر "همه عمر به باطل برود".
عشقهایی که من دیدهام همه بازی انسانها بوده با خاطراتشان و ذهنشان و بازی ذهنشان و خاطراتشان با آنها.
عشق همه دلدادگی شده و دلدادگیها خواهش، عشق همه وصال شده همه خواهش.
اگر عاشقی دیدید، اگر واقعا عاشقی دیدید، اگر مریدان الماس گونۀ علی (ع) و حسین (ع) را، مادر ترزا را، قائممقام را، مارکار را، شازده کوچولو را و... و مادران را دیدید سلام مرا به ایشان برسانید، عشق بیاموزید و سلام عشّاق را به آنها برسانید.
ساده گذشتن عادت ماست.
این روزها خبر از محاکمه "سران فتنه" به گوش می رسد.
9 دی! انسان به یاد روزگار گذشته می افتد،
روزگاری که "آقایانی" چنان پر حرارت دسترنج هم پیاله گان خود را به باد شدیدترین حمله ها قرار می دادند.
برای یک صندلی. برای خدمت!
روزهایی که "خواصی" پای بر سر قانون، ایستاده صدای اجرای قانون سر میدادند.
برای یه صندلی. برای احقاق حق!
روزهایی که "ما" سر در گم "بازی" ای بودیم که خلقی سبزش میخواندند و خلقی فتنه.
و کینۀ بیهوده برادران.
و ملّتی که باز در خیابان، فهیم و عزیز و غیور ماند.
9 دی، یادآور روزهای شکستن اعتماد و قلب ها و شیشه ها و ریختن خون هاست. بی آنکه خون بهایی باشد، بی آن که مرهمی باشد.
داغی که خاکستر حصرش مانده.
آنچه می ماند
یقین قدرت است و تنهایی اش.